پاره‌هایی در رونویسی از دست مسعود بهنود

سام  م. سرابی – ونکوور

sampurazizi@gmail.com

قبل از آغاز سخن، صادقانه معروضم خدمتتان که نوشته‌ای که دراوج تب و درد و تنها برای امتثال امر حضرت سردبیر روی کاغذ بیاید، بهتر از این نمی‌شود، پس نباید جدی‌اش گرفت.

۱- زمانی از خواهرزاده‌ام پرسیدم می‌خواهی چکاره شوی. گفت، مایکل جکسون! سری تکان دادم و گفتم، بدبخت! ما که می‌خواستیم مصطفی شعاعیان و اگر نشد فرج سرکوهی و مسعود بهنود شویم، شدیم همین یالقوزی که هستیم، وای به‌حال تو که می‌خواهی مطربِ پست‌مدرن شوی!

۲- برای من سخن گفتن یا نوشتن دربارهٔ چند نفر بسیار دشوار است! اولین آن‌ها شخصیت غبطه‌برانگیز مصطفی شعاعیان است که استقلالش در نظر و عمل چیزی حدود شش-هفت سال از زندگی‌ام را به‌خودش مشغول داشته و احتمالاً در آینده‌ای نه‌چندان دور محصول این اشتغال فکری به متفکر تک‌اندیش جنبش چپ ایران در دههٔ ۵۰ خورشیدی، در قالب تحقیق حجیمی لباس جلد و شیرازه و عطف خواهد پوشید. دومین‌شان اما، فرج سرکوهی است. کسی که حقیقت را به مسلخ هیچ مصلحتی نبرده و برای همین همیشه سعی کرده‌ام چون او باشم در گستاخیِ انسان‌بودن و از شجاعتش در نقادیِ فارغ از زدوبند، بیاموزم. به این بسنده می‌کنم که به اندازه‌ای در برابر نوشتارهایش احساس خودکم‌بینی پیدا می‌کنم که یک راهب بودایی برابر دست‌نوشته‌ی مقدسی در معابد تبت. شخصیت دوم اما، مسعود بهنود است. با این تفاوت که سخن‌گفتن دربارهٔ او حداقل برای کسی مثل من، بی‌شباهت نیست به حرف‌زدن دربارهٔ کارِ نوشتن و در اینجا روزنامه‌نویسی! به‌همان اندازه که آسان، صد برابرش دشوار و آبروبر! کافی‌ست لب به سخن بگشایی، تا از سویی نادانی‌ات به‌رخ کشیده شود و از دیگر سو رفقای دیروز و امروزت بگویند، مردک وا داده و مدح لیبرالی مثل بهنود را گفته و حتی بدتر از آن، با یک رفرمیست دست در یک کاسه فرو برده و الخ! اما چه باک، اگر حرفی به‌جا و شایسته در چنته باشد؟ می‌گویم ورود به این حوزه به اندازهٔ حرف‌زدن دربارهٔ «نوشتن» آسان است، چون خب به‌نوعی ما نیز اهل بخیه‌ایم برای خودمان و از عهود ماضیه (درست از همان روزی که در کتابخانهٔ عموجان ممد نسخه‌ای از «این سه زن» را پیدا کردیم و سارق‌طور چپاندیم زیر پلیورمان به‌قصد خواندن و بعد که تمام شد دیگر نه توانستیم کتاب را سرجایش بگذاریم و نه خواستیم که بتوانیم)، تا همین الان هر کاغذی سیاه کرده‌ایم، بیشتر برای به‌رخ‌کشیدن قدرتمان در روایت محتویات این خود بود تا به مخاطب بگوییم بلدیم بنویسیم. و می‌گویم سخت است درباره‌اش نوشتن، چون احساس می‌کنم آنقدر پیچیدگی دارد شخصیتش که این کمترین همین اولش کم آورده بدجور.

۳- بگذارید اعترافی به‌شیوهٔ ژان ژاک روسو بکند این کمترین، که ریخت و قیافه‌ای که تا همین روزها حفظ کرده بوده (و خب، همه می‌دانند به مدد مریضی، کمپوزوسیونش به‌هم خورده)، برای شباهت هرچه بیشتر به مسعود بهنود ترتیب داده شد: از نوع عینک و سعی در خوش‌پوشی و زمانی پیپ‌کشیدن و عشق به کیف چرمی و کت و شلوار و کراوات (که راستش خیلی وقت است به‌عنوان یکی از مظاهر بورژوازی به‌همراه آن افسار خرده‌بورژوازی – کراوات – به تهِ کمد لباس تبعید شده) و… تا اینکه روزی به این نتیجه رسید راقم، که باید برای رقم‌زدنِ سرنوشتی برای این انگشت‌ها، مشق نوشت از روی دست استاد. و نوشت. اگر بخواهم حقیقت را اعتراف کنم، به‌جز «امینه» و «دربند اما سبز»، همهٔ کتاب‌هایش را توی دفترهای جداگانه خوش‌نویسی کرده‌ام و البته در جاهایی پا فراتر نهاده، اغلاط (!) استاد را نیز اصلاح کرده‌ام، چون مثلاً می‌شد از صنعت تلمیح در فلان جای «ضد یاد» استفاده کرد و خب استاد یادش رفته بود! (چقدر من نویسنده بودم و خودم نمی‌دانستم) بگذریم از اینکه چقدر برای چون شعاعیان جنگیدن و چون سرکوهی زیستن، جان کندیم و نشد مشی‌ای شبیه شعاعیان و مَنِشی چون سرکوهی داشت. تا اینکه روزی بزرگی درس بزرگ‌تری دادم: خودت باش! و دیدم که چقدر سخت است. سخت‌تر از حتی دیگری‌بودن. سخن کوتاه، برای مسعود بهنود شدن در عرصهٔ سحر و جادو با قلم، تقریباً هر شامورتی‌بازی‌ای که فکرش را بکنید درآوردم جز اصلاح‌طلبی و خاتمی‌دوستی! و صادقانه بگویم از این قسمتش راضی‌ترم!

۴- راستش را بخواهید، بعضی وقت‌ها فکر می‌کنم ای‌کاش قانونی یا چه می‌دانم سوگندنامه‌ای چیزی بود که اهالی رسانه ناگزیر می‌شدند بدان قسم بخورند مثل اطبّا، که بر اساس آن قسم‌نامه، روزنامه‌نویس هیچ‌وقت کاری غیر از روایت و روزنامه‌نگاری نکند، چون درست وقتی یک وجب بیرون از گلیمِ تقریباً وسیع روزنامه‌نگاری، شلنگ تخته انداخت، طوری بساطش درهم می‌پیچد که دیگر نمی‌تواند یا بهتر است بگوییم راهش نمی‌دهند روی همان گلیم؛ مگر اینکه مسعود بهنود باشد وقتی مدافع دموکراسی غربی می‌شود در ساختاری توتالیتر بی‌آنکه نومید شود از بی‌سرانجامیِ این مشی در زیست‌جهان ستیزه و استبداد ایرانی! این وادی آن‌قدر خطرناک است، که گاهی حتی «مسعود بهنود بودن» نیز نمی‌تواند ناجی باشد روزنامه‌نویسی را، که با تحلیلِ ایجابی از شخصیتی نظامی‌، ارج و قربش را به‌مخاطره می‌اندازد در چشم زخم‌خوردگان استبداد. گاه با خود می‌گویم حالا که مسعود بهنود نیستی، بهتر است بسیار محافظه‌کار باشی در مواجهه با استبداد چون هر قماری با آن، ابتدا و پیش از آنکه برنده یا بازندهٔ میدان باشی، موجودیت‌ات را نشانه می‌رود…

۵- خیلی‌ها هستند که بخت آن را نمی‌یابند به کسی چیزی یاد بدهند در کارِ نوشتن. چه بسیار اساتید دانشگاهی که حتی یک شاگرد ندارند محض تفاخر و او حداقل می‌تواند فخر بفروشد به اینکه بسیار نویسندگان و روزنامه‌نویسان آن مرز و بوم را بی‌آنکه دیده باشد و شناخته، استادی کرده و شیوهٔ راه‌بردن قلم بر روی کاغذ آموخته، تا امروز برای خودشان کسی باشند. یادم نمی‌رود آن پسرک تازه‌کاری را که نخوانده ملا شده بود محض آمدوشد ابوی‌اش در کابینه، که با خواندن و سعی در رونویسی از سبک نوشتاری «این سه زن» (حتی در حین گزارش ورزشی) مدعیِ ساحتی شده بود که حتی اسمش را بلد نبود تلفظ کند و ما نیز به طنز و مطایبه به او می‌گفتیم حضرت استاد بهنود ثانی! طنز این قصه نگر که از مدح احمدی‌نژاد گرفته تا جملهٔ «انرژی هسته‌ای حق مسلم ماست» را هم با ادبیات بهنود می‌گفت! همان روزها بود که فهمیدم بهنودشدن خطرناک هم می‌تواند باشد برای خیلی‌ها! آخرین خبر اینکه، همین آقا را جای تیمارستان در کابینهٔ روحانی معاونت فلان اداره را هم بخشیده‌اند!

۶- یادم نمی‌رود عصر شلوغ یکی از جمعه‌های اردیبهشت تهران را با خاطره‌ای که رژه می‌رود جلوی چشمانم: امیلی امرایی، عزیزدردانهٔ اسدخان گویا در خلال نمایشگاه شانزدهم یا هفدهم، یقه‌گیر مسعودخان بهنود شده بود‌ به‌قصد مصاحبه در یکی از سالن‌ها و استاد به نمی‌دانم کدام دلیل موجه یا ناموجهی اشک خبرنگار تازه‌کار را درآورده بود. دخترک شوخ و مهربان اسدخان که به‌حرمت پدر شریف و خودِ همیشه مادرش (که غمِ همه را می‌خورد) و البته عموی دوست‌داشتنی‌اش یعنی حاج‌عزیز، عزیزکردهٔ همهٔ تحریریه بود، وقتی آمد چشم‌هایش از فرط گریه سرخ شده بودند. نمی‌دانم چه شد، که فردای همان روز امیلی پز می‌داد به همه‌مان با یادداشتی در روزنامهٔ «آفتاب امروز» به‌گمانم که تیترش این بود: «گل سرخی برای امیلی…»

امیلی می‌خندید.

ارسال دیدگاه